برخيز و بيا بتا براي دل ما

شاعر : خيام

حل کن به جمال خويشتن مشکل ما برخيز و بيا بتا براي دل ما
زان پيش که کوزه‌ها کنند از گل ما يک کوزه شراب تا بهم نوش کنيم
حالي خوش کن تو اين دل شيدا را چون عهده نمي‌شود کسي فردا را
بسيار بتابد و نيابد ما را مي نوش بماهتاب اي ماه که ماه
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را قرآن که مهين کلام خوانند آن را
کاندر همه جا مدام خوانند آن را بر گرد پياله آيتي هست مقيم
بنياد مکن تو حيله و دستانرا گر مي نخوري طعنه مزن مستانرا
صد لقمه خوري که مي غلام‌ست آنرا تو غره بدان مشو که مي مينخوري
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا هر چند که رنگ و بوي زيباست مرا
نقاش ازل بهر چه آراست مرا معلوم نشد که در طربخانه خاک
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب مائيم و مي و مطرب و اين کنج خراب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب فارغ ز اميد رحمت و بيم عذاب
آهو بچه کرد و شير آرام گرفت آن قصر که جمشيد در او جام گرفت
ديدي که چگونه گور بهرام گرفت بهرام که گور مي‌گرفتي همه عمر
بي باده ارغوان نميبايد زيست ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کيست اين سبزه که امروز تماشاگه ماست
دست تو ز جام مي چرا بيکار است اکنون که گل سعادتت پربار است
دريافتن روز چنين دشوار است مي‌خور که زمانه دشمني غدار است
و انديشه فردات بجز سودا نيست امروز ترا دسترس فردا نيست
کاين باقي عمر را بها پيدا نيست ضايع مکن اين دم ار دلت شيدا نيست
حيران شده در پنج و چهار و شش و هفت اي آمده از عالم روحاني تفت
خوش باش نداني بکجا خواهي رفت مي نوش نداني ز کجا آمده‌اي
بيدادگري شيوه ديرينه تست اي چرخ فلک خرابي از کينه تست
بس گوهر قيمتي که در سينه تست اي خاک اگر سينه تو بشکافند
ناگه برود ز تن روان پاکت ايدل چو زمانه مي‌کند غمناکت
زان پيش که سبزه بردمد از خاکت بر سبزه نشين و خوش بزي روزي چند
کس نيست که اين گوهر تحقيق نسفت اين بحر وجود آمده بيرون ز نهفت
ز آنروي که هست کس نميداند گفت هر کس سخني از سر سودا گفتند
در بند سر زلف نگاري بوده‌ست اين کوزه چو من عاشق زاري بوده است
دستي‌ست که برگردن ياري بوده‌ست اين دسته که بر گردن او مي‌بيني
از ديده شاهست و دل دستوري است اين کوزه که آبخواره مزدوري است
از عارض مستي و لب مستوري است هر کاسه مي که بر کف مخموري است
و آرامگه ابلق صبح و شام است اين کهنه رباط را که عالم نام است
قصريست که تکيه‌گاه صد بهرام است بزمي‌ست که وامانده صد جمشيد است
چون آب بجويبار و چون باد بدشت اين يکد و سه روز نوبت عمر گذشت
روزيکه نيامده‌ست و روزيکه گذشت هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت
در صحن چمن روي دلفروز خوش است بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
خوش باش و ز دي مگو که امروز خوش است از دي که گذشت هر چه گويي خوش نيست
گردنده فلک نيز بکاري بوده است پيش از من و تو ليل و نهاري بوده است
آن مردمک چشم‌نگاري بوده است هرجا که قدم نهي تو بر روي زمين
بيزار شدم ز بت‌پرستان کنشت تا چند زنم بروي درياها خشت
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت خيام که گفت دوزخي خواهد بود
بشکستن آن روا نميدارد مست ترکيب پياله‌اي که درهم پيوست
از مهر که پيوست و به کين که شکست چندين سر و پاي نازنين از سر و دست
رو شاد بزي اگرچه برتو ستمي است ترکيب طبايع چون بکام تو دمي است
گردي و نسيمي و غباري و دمي است با اهل خرد باش که اصل تن تو
برخيز و بجام باده کن عزم درست چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست کاين سبزه که امروز تماشاگه ماست
روي گل و جام باده را خندان يافت چون بلبل مست راه در بستان يافت
درياب که عمر رفته را نتوان يافت آمد به زبان حال در گوشم گفت
خواهي تو فلک هفت شمر خواهي هشت چون چرخ بکام يک خردمند نگشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت چون بايد مرد و آرزوها همه هشت
با لاله رخي اگر ترا فرصت هست چون لاله بنوروز قدح گير بدست
ناگاه ترا چون خاک گرداند پست مي نوش بخرمي که اين چرخ کهن
نتوان به اميد شک همه عمر نشست چون نيست حقيقت و يقين اندر دست
در بي خبري مرد چه هشيار و چه مست هان تا ننهيم جام مي از کف دست
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست
پندار که هرچه نيست در عالم هست انگار که هرچه هست در عالم نيست
کف صنمي و چهره‌ي جاناني است خاکي که بزير پاي هر ناداني است
انگشت وزير يا سلطاني است هر خشت که بر کنگره ايواني است
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست دارنده چو ترکيب طبايع آراست
ورنيک نيامد اين صور عيب کراست گر نيک آمد شکستن از بهر چه بود
زين تعبيه جان هيچکس آگه نيست در پرده اسرار کسي را ره نيست
مي خور که چنين فسانه‌ها کوته نيست جز در دل خاک هيچ منزلگه نيست
کز خواب کسي را گل شادي نشکفت در خواب بدم مرا خردمندي گفت
مي خور که بزير خاک ميبايد خفت کاري چکني که با اجل باشد جفت
او را نه بدايت نه نهايت پيداست در دايره‌اي که آمد و رفتن ماست
کاين آمدن از کجا و رفتن بکجاست کس مي نزند دمي در اين معني راست
يک ساغر مي دهد مرا بر لب کشت در فصل بهار اگر بتي حور سرشت
سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت هرچند بنزد عامه اين باشد زشت
در پرده اسرار فنا خواهي رفت درياب که از روح جدا خواهي رفت
خوش باش نداني به کجا خواهي رفت مي نوش نداني از کجا آمده‌اي
درياب که هفته دگر خاک شده‌ست ساقي گل و سبزه بس طربناک شده‌ست
گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست مي نوش و گلي بچين که تا درنگري
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست عمريست مرا تيره و کاريست نه راست
ما را ز کس دگر نميبايد خواست شکر ايزد را که آنچه اسباب بلاست
با يک دو سه اهل و لعبتي حور سرشت فصل گل و طرف جويبار و لب کشت
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت پيش آر قدح که باده نوشان صبوح
ور بر تن تو عمر لباسي چست است گر شاخ بقا ز بيخ بختت رست است
هان تکيه مکن که چارميخش سست است در خيمه تن که سايباني‌ست ترا
من ميگويم که آب انگور خوش است گويند کسان بهشت با حور خوش است
کاواز دهل شنيدن از دور خوش است اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار
قوليست خلاف دل در آن نتوان بست گويند مرا که دوزخي باشد مست
فردا بيني بهشت همچون کف دست گر عاشق و ميخواره بدوزخ باشند
از اهل بهشت کرد يا دوزخ زشت من هيچ ندانم که مرا آنکه سرشت
اين هر سه مرا نقد و ترا نسيه بهشت جامي و بتي و بربطي بر لب کشت
مي نوش دمي بهتر از اين نتوان يافت مهتاب بنور دامن شب بشکافت
اندر سر خاک يک بيک خواهد تافت خوش باش و مينديش که مهتاب بسي
فارغ بودن ز کفر و دين دين منست مي خوردن و شاد بودن آيين منست
گفتا دل خرم تو کابين منست گفتم به عروس دهر کابين تو چيست
جسم است پياله و شرابش جان است مي لعل مذابست و صراحي کان است
اشکي است که خون دل درو پنهان است آن جام بلورين که ز مي خندان است
خود حاصلت از دور جواني اينست مي نوش که عمر جاوداني اينست
خوش باش دمي که زندگاني اينست هنگام گل و باده و ياران سرمست
شادي و غمي که در قضا و قدر است نيکي و بدي که در نهاد بشر است
چرخ از تو هزار بار بيچاره‌تر است با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
از سرخي خون شهرياري بوده‌ست در هر دشتي که لاله‌زاري بوده‌ست
خالي است که بر رخ نگاري بوده‌ست هر شاخ بنفشه کز زمين ميرويد
پيش از من و تو تاج و نگيني بوده است هر ذره که در خاک زميني بوده است
کانهم رخ خوب نازنيني بوده است گرد از رخ نازنين به آزرم فشان
گويي ز لب فرشته خويي رسته است هر سبزه که برکنار جوئي رسته است
کان سبزه ز خاک لاله رويي رسته است پا بر سر سبزه تا بخواري ننهي
از تخت قباد و ملکت طوس به است يک جرعه مي ز ملک کاووس به است
از طاعت زاهدان سالوس به است هر ناله که رندي به سحرگاه زند
پيمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ چون عمر بسر رسد چه شيرين و چه تلخ
از سلخ به غره آيد از غره به سلخ مي نوش که بعد از من و تو ماه بسي
در جمع کمال شمع اصحاب شدند آنانکه محيط فضل و آداب شدند
گفتند فسانه‌اي و در خواب شدند ره زين شب تاريک نبردند برون
بي او همه کارها بپرداخته‌اند آن را که به صحراي علل تاخته‌اند
فردا همه آن بود که در ساخته‌اند امروز بهانه‌اي در انداخته‌اند
هر کس بمراد خويش يک تک بدوند آنها که کهن شدند و اينها که نوند
رفتند و رويم ديگر آيند و روند اين کهنه جهان بکس نماند باقي
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد آنکس که زمين و چرخ و افلاک نهاد
در طبل زمين و حقه خاک نهاد بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشک
بر هيچ کسي راز همي نگشايند آرند يکي و ديگري بربايند
پيمانه عمر ما است مي‌پيمايند ما را ز قضا جز اين قدر ننمايند
اسباب تردد خردمندانند اجرام که ساکنان اين ايوانند
کانان که مدبرند سرگردانند هان تاسر رشته خرد گم نکني
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود از آمدنم نبود گردون را سود
کاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود وز هيچ کسي نيز دو گوشم نشنود
قطره چو کشد حبس صدف در گردد از رنج کشيدن آدمي حر گردد
پيمانه چو شد تهي دگر پر گردد گر مال نماند سر بماناد بجاي
در پاي اجل بسي جگرها خون شد افسوس که سرمايه ز کف بيرون شد
کاحوال مسافران عالم چون شد کس نامد از آن جهان که پرسم از وي
و آن تازه بهار زندگاني دي شد افسوس که نامه جواني طي شد
افسوس ندانم که کي آمد کي شد آن مرغ طرب که نام او بود شباب
ني نام زما و ني‌نشان خواهد بود اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل
روزي صد بار خود ترا مي‌گويد اين عقل که در ره سعادت پويد
آن تره که بدروند و ديگر رويد درياب تو اين يکدم وقتت که ني
درياب دمي که با طرب ميگذرد اين قافله عمر عجب ميگذرد
پيش آر پياله را که شب ميگذرد ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
وز من همه کار نانکو ميايد بر پشت من از زمانه تو ميايد
گفتا چکنم خانه فرو ميايد جان عزم رحيل کرد و گفتم بمرو
وز خوردن آدمي زمين سير نشد بر چرخ فلک هيچ کسي چير نشد
تعجيل مکن هم بخورد دير نشد مغرور بداني که نخورده‌ست ترا
مگراي بدان که عاقلان نگرايند بر چشم تو عالم ارچه مي‌آرايند
برباي نصيب خويش کت بربايند بسيار چو تو روند و بسيار آيند
پس نيک و بدش ز من چرا ميدانند بر من قلم قضا چو بي من رانند
فردا به چه حجتم به داور خوانند دي بي من و امروز چو دي بي من و تو
چند از پي هر زشت و نکو خواهي شد تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد
آخر به دل خاک فرو خواهي شد گر چشمه زمزمي و گر آب حيات
رخساره بخون دل نشويي نشود تا راه قلندري نپويي نشود
آزاد به ترک خود نگويي نشود سودا چه پزي تا که چو دلسوختگان
بهتر ز مي ناب کسي هيچ نديد تا زهره و مه در آسمان گشت پديد
به زانکه فروشند چه خواهند خريد من در عجبم ز ميفروشان کايشان
دل را به کم و بيش دژم نتوان کرد چون روزي و عمر بيش و کم نتوان کرد
از موم بدست خويش هم نتوان کرد کار من و تو چنانکه راي من و تست
همواره هم او کار عدو مي‌سازد حيي که بقدرت سر و رو مي‌سازد
او را تو چه گويي که کدو مي‌سازد گويند قرابه گر مسلمان نبود
فرماي بتا که مي به اندازه دهند در دهر چو آواز گل تازه دهند
فارغ بنشين که آن هر آوازه دهند از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ
از بهر نشست آشياني دارد در دهر هر آن که نيم ناني دارد
گو شاد بزي که خوش جهاني دارد نه خادم کس بود نه مخدوم کسي
غم خوردن بيهوده نميدارد سود دهقان قضا بسي چو ما کشت و درود
تا باز خورم که بودنيها همه بود پر کن قدح مي به کفم درنه زود
ابر از رخ گلزار همي شويد گرد روزيست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
فرياد همي کند که مي بايد خورد بلبل به زبان پهلوي با گل زرد
فرماي که تا باده گلگون آرند زان پيش که بر سرت شبيخون آرند
در خاک نهند و باز بيرون آرند تو زر ني اي غافل نادان که ترا
يا در پي نيستي و هستي گذرد عمرت تا کي به خودپرستي گذرد
آن به که به خواب يا به مستي گذرد مي نوش که عمريکه اجل در پي اوست
کس يک قدم از دايره بيرون ننهاد کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
عجز است به دست هر که از مادر زاد من مي‌نگرم ز مبتدي تا استاد
از نيک و بد زمانه بگسل پيوند کم کن طمع از جهان و ميزي خرسند
هم بگذرد و نماند اين روزي چند مي در کف و زلف دلبري گير که زود
عيش و طرب تو سرفرازي دارد گرچه غم و رنج من درازي دارد
در پرده هزار گونه بازي دارد بر هر دو مکن تکيه که دوران فلک
کش نشکند و هم به زمين نسپارد گردون ز زمين هيچ گلي برنارد
تا حشر همه خون عزيزان بارد گر ابر چو آب خاک را بردارد
مگذار که جز به شادماني گذرد گر يک نفست ز زندگاني گذرد
عمرست چنان کش گذراني گذرد هشدار که سرمايه سوداي جهان
آنجا مي و شير و انگبين خواهد بود گويند بهشت و حورعين خواهد بود
چون عاقبت کار چنين خواهد بود گر ما مي و معشوق گزيديم چه باک
جوي مي و شير و شهد و شکر باشد گويند بهشت و حور و کوثر باشد
نقدي ز هزار نسيه خوشتر باشد پر کن قدح باده و بر دستم نه
زانسان که بميرند چنان برخيزند گويند هر آن کسان که با پرهيزند
باشد که به حشرمان چنان انگيزند ما با مي و معشوقه از آنيم مدام
و انديشه هفتاد و دو ملت ببرد مي خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
يک جرعه خوري هزار علت ببرد پرهيز مکن ز کيميايي که از او
بايد که نهفته‌تر ز عنقا باشد هر راز که اندر دل دانا باشد
آن قطره که راز دل دريا باشد کاندر صدف از نهفتگي گردد در
بالاي بنفشه در چمن خم گيرد هر صبح که روي لاله شبنم گيرد
کو دامن خويشتن فراهم گيرد انصاف مرا ز غنچه خوش مي‌آيد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد هرگز دل من ز علم محروم نشد
معلومم شد که هيچ معلوم نشد هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
هم باغ و سراي بي تو و من ماند هم دانه اميد به خرمن ماند
با دوست بخور گر نه بدشمن ماند سيم و زر خويش از درمي تا بجوي
در پاي اجل يکان يکان پست شدند ياران موافق همه از دست شدند
دوري دو سه پيشتر ز ما مست شدند خورديم ز يک شراب در مجلس عمر
يک جرعه مي مملکت چين ارزد يک جام شراب صد دل و دين ارزد
تلخي که هزار جان شيرين ارزد جز باده لعل نيست در روي زمين
يک ذره خاک با زمين يکتا شد يک قطره آب بود با دريا شد
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد آمد شدن تو اندرين عالم چيست
از کوزه شکسته‌اي دمي آبي سرد يک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد
يا خدمت چون خودي چرا بايد کرد مامور کم از خودي چرا بايد بود
و آن محرم و مونس هر آزاده بيار آن لعل در آبگينه ساده بيار
باد است که زود بگذرد باده بيار چون ميداني که مدت عالم خاک
وزفکرت بيهوده دل و جان افکار از بودني ايدوست چه داري تيمار
تدبير نه با تو کرده‌اند اول کار خرم بزي و جهان بشادي گذران
ننهند بجا تا نربايند دگر افلاک که جز غم نفزايند دگر
از دهر چه ميکشيم نايند دگر ناآمدگان اگر بدانند که ما
بيهوده ني غمان بيهوده مخور ايدل غم اين جهان فرسوده مخور
خوش باش غم بوده و نابوده مخور چون بوده گذشت و نيست نابوده پديد
باغ طربت به سبزه آراسته گير ايدل همه اسباب جهان خواسته گير
بنشسته و بامداد برخاسته گير و آنگاه بر آن سبزه شبي چون شبنم
هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار اين اهل قبور خاک گشتند و غبار
بيخود شده و بي‌خبرند از همه کار آه اين چه شراب است که تا روز شمار
بوي قدح از غذاي مريم خوشتر خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر
از ناله بوسعيد و ادهم خوشتر آه سحري ز سينه خماري
جامي‌ست که جمله را چشانند بدور در دايره سپهر ناپيدا غور
مي نوش به خوشدلي که دور است نه جور نوبت چو به دور تو رسد آه مکن
بر پاره گلي لگد همي زد بسيار دي کوزه‌گري بديدم اندر بازار
من همچو تو بوده‌ام مرا نيکودار و آن گل بزبان حال با او مي‌گفت
سرمايه لذت جواني است بخور ز آن مي که حيات جاودانيست بخور
سازنده چو آب زندگاني است بخور سوزنده چو آتش است ليکن غم را
يا با صنمي لاله رخي خندان خور گر باده خوري تو با خردمندان خور
اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور بسيار مخور و رد مکن فاش مساز
پر باده لعل کن بلورين ساغر وقت سحر است خيز اي طرفه پسر
بسيار بجوئي و نيابي ديگر کاين يکدم عاريت در اين گنج فنا
باز آمده کيست تا بما گويد باز از جمله رفتگان اين راه دراز
تا هيچ نماني که نمي‌آيي باز پس بر سر اين دو راهه‌ي آز و نياز
و آن کودک خاکبيز را بنگر تيز اي پير خردمند پگه‌تر برخيز
مغز سر کيقباد و چشم پرويز پندش ده گو که نرم نرمک مي‌بيز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز وقت سحر است خيز اي مايه ناز
و آنها که شدند کس نميايد باز کانها که بجايند نپايند بسي
در پيش نهاده کله کيکاووس مرغي ديدم نشسته بر باره طوس
کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس با کله همي گفت که افسوس افسوس
صد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش جامي است که عقل آفرين ميزندش
مي‌سازد و باز بر زمين ميزندش اين کوزه‌گر دهر چنين جام لطيف
با ماهرخي اگر نشستي خوش باش خيام اگر ز باده مستي خوش باش
انگار که نيستي چو هستي خوش باش چون عاقبت کار جهان نيستي است
ديدم دو هزار کوزه گويا و خموش در کارگه کوزه‌گري رفتم دوش
کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش ناگاه يکي کوزه برآورد خروش
کو در غم ايام نشيند دلتنگ ايام زمانه از کسي دارد ننگ
زان پيش که آبگينه آيد بر سنگ مي خور تو در آبگينه با ناله چنگ
کردم همه مشکلات کلي را حل از جرم گل سياه تا اوج زحل
هر بند گشاده شد بجز بند اجل بگشادم بندهاي مشکل به حيل
از دست منه جام مي و دامن گل با سرو قدي تازه‌تر از خرمن گل
پيراهن عمر ما چو پيراهن گل زان پيش که ناگه شود از باد اجل